بسم الله الرحمن الرحیم
بحثی که در محضر دوستان بودیم حدیث عنوان بصری بود که اواخر حدیث بودیم. در حدیث عنوان بصری که خیلی هم طول کشید و مدتی است در محضر این حدیث نورانی هستیم، حضرت فرمودند در انتهای روایت که نه چیز را من برای تو و هر کسی که میخواهد سالک الی الله باشد، طریق خدا را طی بکند، این نه چیز را قرار میدهم؛که سه چیز آن در رابطه با نظام بدنی بود که انسان تعاملش با بدن چگونه باشد تا مانع طریق الی الله نباشد، که آن سه چیز را مفصل بیان کردیم. و سه چیز در بحث حلم بود که تعامل انسان با مردم چگونه باشد. پس ابتدا تعامل با بدنش و سپس تعامل با مردم انسان چگونه شرح صدر داشته باشد و صبور و حلیم باشد؛ و بعد از آن سه چیز دیگر را مطرح فرمودند که انسان در تعاملِ حرکت به سوی خدا در نظام علمی که اصل علم حقیقت لقای رب است، یاد گرفتن ارتباط با خداست، چگونه باشد میتوانیم بگوییم آن سه ستای اول مربوط به نظام عالم مادی و بدن و ستای دوم مربوط به نظام عالم با مردم در نظام ارتباط اخلاقی . و ستای سوم در حرکت به سوی خدا منتهی با نظام علم که این علم چگونه باید مَرکب حرکت به سوی خدا باشد و از زوائدش و از آن چیزی که مطلوب نیست انسان در نظام علمی جدا بشود . بیان حضرت این است که «وَ أَمَّا اللَّوَاتِی فِی الْعِلْمِ»[1] آن سه چیزی که در علم باید رعایت بکنید اول این است که «سَلِ اَلْعُلَمَاءَ مَا جَهِلْتَ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَسْأَلَهُمْ تَعَنُّتاً وَ تَجْرِبَةً»[2]. انسان فطرتا دنبال علم است یعنی هر کودکی که به دنیا می آید از همان ابتدای کودکی اش دنبال کشف مجهولاتش است. لذا میبینید دارد با همان دستش هر چیزی را تجربه میکند. اگر ابتدای کودکی هر چیزی را به سمت دهانش میبرد تا ببیند این خوردنی هست، نیست، چگونه است، یعنی با لمسش و چشیدنش و دیدنش سوال میکند این سوالش است. دنبال پاسخ سوالش است تا بداند که این چیست. لذا میبینید که سوال در مرتبه اول به همین طریق است که این ها را ببیند و بفهمد که چی است. کشف کند حقیقتشان را در آن حدی که میداند و میفهمد؛ و کشفش هم این است که ببیند به درد او میخورد یا نه و به درد خوردنش به این است که آیا خوردنی است یا نیست توی مرتبه ی اول. یعنی آن چیزی که بدرد این میخورد در مرتبه اول خوردنی اوست که با این آن جوع و گرسنگی و میلش را با این اشباع بکند. پس این هم سوال است که انسان سوال میکند با این مسئله کودک، تا اینکه به مرتبه ای بالاتر میرسد. انسان فطرتا علم طلب است و علم طلبی اش حدی ندارد زیرا که علم حدی ندارد. به همین جهت هیچ گاه سوال پایانی ندارد. اگر دیدید کسی سوالی ندارد معلوم است که این از علم بهره ای ندارد معلوم است که این مریض است. اگر دیدید کسی سوالی در ذهنش در وجودش ندارد این شخص مریض است. و إلاّ عالمترین عالمان هم سوال دارند چرا؟! چون مجهولات عالم بسیار زیاد است. هیچ کسی نیست که سوال نداشته باشد. اگر میخواهید ببینید که چقدر مزاجتان سالم است ببینید که چقدر سوال دارید. اگر دیدید سوال ندارید دغدغه ندارید این مزاج مریض است. مثل مزاجی که احساس گرسنگی نمیکند. اگر بدن داد نمیزند برای گرسنگی این بدن یک عیبی دارد یک مریضی دارد لذا باید دنبال علاجش بود و الا بدن سالم باشد باید وقتی غذا نرسید بهش سروصدا داشته باشد و احساس ألم بکند، اگر آب بهش نرسید احساس ألم و تشنگی کند. احساس تشنگی سوال است. گشنگی سوال بدن است که این سوال بدن دنبال اجابت است دنبال جواب است تا این سیر بشود. لذا ببیند که بچه وقتی گرسنه میشود چه کار میکند؟! گریه میکند این گریه سوالش است. یعنی دارد میگوید من غذا میخواهم یعنی کاملا گریه اش سوال است.اگر کسی هم بزرگتر میشود سوالش با کلاستر میشود اما سوال دارد، با ادب تر میشود اما سوال دارد. اگر سوال نداشت معلوم میشود که این مریض است در نظام روحی. چون انسان حقیقتا علم طلب است و حقیقت علم هم حرکت به سوی خداست. دقت کنید که حقیقت علم حرکت به سوی خداست. اینکه در قرآن کریم الی ما شاءالله میفرماید «اقیموا الصلاه» اقامه صلاه حرکت به سوی خداست و طلب علم است. لذا انسان در نماز طالب علم است طالب لقا و سیر و حرکت و رفع مجهولاتش است، طالب جدا شدن از غفلت هایش است. لذا این طلب علم است. اقیموا الصلاه در قران که فرمودند (یعنی) کسی که مقیم صلاه است طالب علم است. حقیقت صلاه فقط به این خواندن نیست که بخواهد انسان اعمالی در رکوع و سجود انجام بدهد حقیقت این رکوع و سجود و قرائت و قیام و همه اینها حقیقتشان طلب عهلم است. لذا انسان در هر صلاتی معراج پیدا میکند پس صلاه برای انسان معراج است. اگر صلاه معراح است پس طلب علم (معراج) است. پس ما در هر نمازی که وارد میشود مثل انسان گرسنه ای که بر سر سفره غذا مینشیند با نشاط تا آن گرسنگی اش را تبدیل به سیری بکند، بر سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود؛ یعنی این سفره ی ظاهری را شامل میشود، سفره معنوی نماز و عبادات را هم شامل میشود. انسان گرسنه است که نماز میخواند. منتهی طالب علم است. گرسنگی اش طلب علم است. اگر باور کردیم هر نماز خواندنی طلب است و طلب علم و لقای اللهی است؛ آن موقع وقتی سر نماز داریم میرویم احساس این ألم و طلب را در وجودمان میکنیم که ما به دنبال لقای اللهی و طلب اللهی هستیم لذا حال انسان فرق میکند تا این که انسان نماز بخواند تا این که تمام شود.
آدم بیاید سر سفره بنشیند و غذا نخورده بلند شود ، فقط سر سفره نشستن ملاک نیست که! بلکه غذا خوردن ملاک است اگر آدم بیاید سر سفره نماز بنشیند و الاکلنگی بکند و بعد هم تمام شود این سر سفره ننشسته ، این نماز خوانده نشده بله قضاء ندارد ولی نمازی هم نبوده مقبول هم نیست ، پس انسان دائما باید سوال داشته باشد طلب داشته باشد انسانی که طلب ندارد انسان مرده است طلب حیات است طلب دنبال زنده شدن بعد زنده شدن انسان است. پس سوال داشتن از همین نظام ظاهری آغاز می شود و تا نظام باطنی هم کشیده می شود لذا دارد که اصحاب پیغمبر می نشستند دور پیغمبر منتظر بودند یک کسی بیاید و یک سوالی بکند و این ها هم بهرهمند بشوند. کأنّه اینها خودشان سوالی برایشان نبود و این خیلی بد است که یک نفر دیگری بیاید و سوال بکند. اولا این آیه شریفه که می فرماید یسأله من فی السماوات و من فی الأرض:همه ی هستی در حال سوال کردن از خداوند هستند یعنی همین لحظه به لحظه که انسان طلب وجود بعد وجود می کند که من الان این لحظه طلب لحظه بعد رو می کنم که خدایا بقا را می خواهم خدایا طلب دارم و بقا را می خواهم این سوال است همه ی هستی این سوال را دارد همه ی هستی علاوه بر وجودشان که می خواهند باشند کمال وجودشان را هم می خواهند می خواهند لحظه ی بعدشان بهتر از لحظه ی قبلشان باشد لذا یسأله من فی السماوات و من فی الأرض که من آمده یعنی ذوی العقول و از باب تغلیب است که این ذوی العقول را ترجیح داده اند بر بقیه لذا نه اینکه بقیه نمی خواهند و طلب ندارند امّا این ها رو چون شعور دارند خداوند سبحان غلبه داده ، نه فقط انسان بلکه من فی السماوات رو هم گفته که همه ی آسمانیان و زمینیان ، ملائکة الله و مجردات و مادیات همه سوال دارند و این سوالشان دائمی و لحظه به لحظه هستش و این سوال لحظه به لحظه رو اگر کسی ادراک بکند در وجودش اون شوق طلب تمام وجودش را می گیرد. ما یخیم افسرده ایم ، خمودیم ، بی حالیم مال این است که نه اون سوال وجودیمان را ادراک می کنیم نه سوال ظاهری داریم اگر کسی سوال وجودی اش را ادراک بکند کل وجودش سائل است و طلب دارد و کم کم سوال ظاهری اش هم شدید می شود، این دیگه دنبال یک فرصت است که یک عالم پبدا کند ، یک کسی که اجمالا چیز بیشتری از او می داند پیدا بکند تا علم بیشتری پیدا بکند قرب بیشتری از اون طریق بدست بیاورد حالا حساب کنید ما در محضر خداوندسبحان هستیم چقدر طلب داریم حقیقتا از جهت زبان وجودیمان؟ دعا سوال است هر دعایی که می کنیم سوال است پس دقت بکنید ببینید که سوال مسئله اش عام است هم طلب وجودی تکوینی است که تمام وجودمان چه توجه داشته باشیم و چه نداشته باشیم این طلب را از خدا دارد «يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»[3] خدا هم دائم درحال اجابت است دائم در حال جواب به این سوال هاست که من لحظه به لحظه می خواهم و خدا هم اجابت می کند غیر از این انسان چیزی را که تو دنیا به دنبالش است حالا چه به زبان دعا بگوید چه به زبان دعا نگوید صبح که بلند می شود هر کاری که دنبالش است این ها سوال است طلب است، دنبال پول است سوال است دنبال رزق است سوال است دنبال علم است سوال است ، امّا بلند می شود تکلیفا سر کلاس هستش شوقا نیست دیگه باید باشم دیگه چی کار باید بکنم این سوال نیست و این فرد سوال ندارد اما اگر کسی دنبال علم است و با شوق بلند می شود سوال دارد و سوال اجابت می شود اما اگر سوال نداشته باشد اجابت نمی شود یعنی اگر چیزی هم یادگرفت اینجوری این بدردش نمی خورد بلکه وبال جونش می شود.کسی که سوال ندارد طلب ندارد مثل کسی می ماند که گرسنه نیست سیر هستش ولی سر سفره می نشیند و غذا می خورد. گفتیم اگر کسی سیر است و گرسنه نبود و غذا بخورد، غذا برای او تبدیل به حماقت می شود.
اگر کسی هم گرسنه نباشد و سوال نداشته باشد ، سر سفره علم بنشیند؛ «كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا»[4] فقط یک باری و کتابی را حمل می کند. ممکن است، تا حدی یاد بگیرد که مدرسش هم بشود اما برای اون که یاد گرفت و درسش را هم میدهد، با طلب، شوق و در راه خدا ، شوق خدا نبود، «كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا ۚ بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّه»[5] می شود.
چقدر سخت است ، انسانی که طلب و سوال نداشته باشد و بنشیند بر سر سفره ی علم. خداوند غضبش می گیرد از کسی که اینگونه ناسپاس است، چون ناسپاسی این است که فطرتش را مطابق کل کمال و سیری ناپذیر قرار داده است.
امیرالمؤمنان (ع) می فرمایند: وقتی در هر ظرفی چیزی ریخته می شود، ظرفیت باقی مانده اش کم می شود، بخاطر اینکه پر شده است مثلا اگر نصف لیوان را پر کردیم ، نصفش خالیست و دیگر کل آن ظرفیت ندارد ، همه چی اینگونه است الا ظرف علم. «كُلُّ وِعَاءٍ يَضِيقُ بِمَا جُعِلَ فِيهِ، إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ، فَإِنَّهُ يَتَّسِعُ بِهِ.»[6] هر چقدر در آن ظرف، مظروف و حقیقت علم ریخته می شود، باز جا دارد و علامت علم این است که ظرف علم بزرگتر می شود و سوال و شوق بیشتر و طلب جدی تر می شود. چرا که علم سیری ناپذیری دارد. لذا حضرت میفرمایند:«مَنْهُومَانِ لَا يَشْبَعَانِ؛ طَالِبُ عِلْمٍ، وَ طَالِبُ دُنْيَا»[7] دو دسته اند که هیچ گاه سیر نمی شوند: 1. طَالِبُ عِلْمٍ 2. طَالِبُ دُنْيَا. طالب العلم به لحاظ ظرفیت وجودیش است که اتساع پیدا کرده است و طالب المال هم بخاطر حرص اتساع پیدا کرده است که همان «يَحْمِلُ أَسْفَارًا» که دائما روی دوشش گذاشته و کار خود را سنگین و سخت تر می کند. درست است که او هم سیر نمی شود اما از اون جهت که دائما روی دوشش چیز سنگینی قرار می دهد. طالب العلم ظرفش سعه پیدا می کند .
تا ایجا می خواستیم بگوییم که اگر خواستید سوالی داشته باشید؛ اساس سوال، در تمام عالم وجود است و همه سوال دارند. «يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»[8]. اگر به فرمودند که در نظام علمی سوال داشته باشید یعنی گرسنه باشید و طلب داشته باشید و سیر نباشید. چرا که اگر سیر بر سفره ی علم بنشید ، رو دل می کند و در حقیقت برای او به جای اینکه سیر کننده باشد، اذیت کننده است و او را مریض می کند. لذا با سیری نیاید .
البته اونی که هم با گرسنگی می آید و به دنبال علم است گاهی دنبال علم است تا بر دیگران مباحات کند. پز بدهد. بعضی ها عادتشان است که وقتی به چیزی عالم بشوند، بدانند یا کم بدانند یا هر چقدر که بدانند، همان باعث اظهار نظر می شود به گونه ای که این شخص مجتهد در این مسئله است. اگر اقتصاد است، صاحب نظر است، اگر طب است صاحب نظر است، اگر علم الهی است صاحب نظر است و…
هر جا که می نشیند، صاحب نظر است، مثلا ممکن است ، دو تا تیکه کلمه فهمیده باشد اما خودش را اعلم و صاحب نظر می بیند و کاری هم ندارد که کسی هم در جلسه حضور دارد یا نه، چون می خواهد علمش را مطرح کند و پز دهد و به راست و دروغش، صحیح و سقیمش هم کار ندارد. البته یقین هم ندارد اما یک جوری است که خودش را با همین اقل و دو تا مسئله خودش را عالم دهر می داند.
اما عالم کسی است که به راحتی حرف نمی زند، یکی از علائم عالم این است که در ابتدا و وسط راه ساکت است. جلسه بعدی ان شاء الله روایتش را می خوانیم که این ساکت است و مستمع است و کم کم به حرف می آید و به حرف آمدش نیز به قدر ضرورت است که از او سوال می شود . ما بعضی از بزرگوران را دیده بودیم که سوال که می کردیم از آنها گویی، از باطن عالم می آمد به ظاهر ، به سختی خودشان را می کشیدند و به ظاهر می آمدند تا جواب دهند ، جوابی که می دادند به اندازه ی ضرورت، مثل کسی که احتیاط بکند مثلا از باب أکلمیته ای مجبور باشد، چیزی را بخورد تا نمیرد، جواب را می داد و برمی گشت به باطن عالم. به گونه رفت و آمد دائم داشتند که این رفت و آمد محسوس بود. انقدر محسوس بود که آمدن به اینجا برایشان سخت است و می دانند که در ظواهر ماندن چقدر سختی دارد اما در عین حال می دانند تکلیف هم دارند که بقیه را ببرند. خود همین روش، یک بردن بوده است.
یادم نمی رود، وقتی درس آقا بهجت می رفتیم، درسی که ما می رفتیم در خانه ای بود و خیلی خلوت بود، گاهی ده تا دوازده نفر، بیشتر نمی شدیم. حضرت آیت الله بهجت نیم ساعت زودتر از بقیه سر درس می آمدند و می نشستند. استفاده ی قبل درس گاهی از خود درس کمتر نبود، گاهی پیش می آمد که حضرت آیت الله بهجت تنها بودند، یک بار که ما رفته بودیم، هنوز کسی نیامده بود و ایشان تنها بودند و من هم یک سوالی کردم که به نظرم می آمد که سوال مهمی باشد. سوال را پرسیدم، ایشان من را نگاه کردند و سکوت کردند و جوابی ندادند. وقتی هم که ساکت بودند مشغول ذکر بودند، چرا که زیارت عاشورا را با 100 لعن و 100 سلام همیشه می خواندند و مشغول بودند.
بعد سکوت کردند، برای من خیلی سخت شد که یک سوال علمی پرسیدم و ایشان جواب ندادند. ابتدا مقداری بهم بر خورد و برایم سخت شد، بعد یک چیزی در وجودم القاء شد که این سوالی که تو داشتی آیا به مقتضی اون چه که قبل از این می دانستی ، عمل کردی و جواب این سوال را اگر هم بدانی، الان برایت نفعی دارد. قبلی ها را عمل کردی؟!
احساس کردم حضرت آیت الله بهجت(ره) با همان سکوتشان این را به من القاء کردند، بعد دیدم شاید لذیذ ترین جوابی که توی عمرم گرفتم این سکوت آیت الله بهجت بود که این جا جواب من را ندادند و بعد ، یک نگاهی بهم کردند و دیگر سرشان را پایین انداختند.
این سکوت ایشان ابلغ در جواب بود، آخر سوال کردن هم، وقتی یک فرصتی پیش می آید، یک حالتی که غنیمت است، چه سوالی بکند که بهترین استفاده را بکند ، خود این هم یک حکمتی می خواهد که فرصت را ضایع نکند.
23.00
یک زمانی یکی از اولیاء الهی را دیدم و از ایشان سوال کردم. ایشان از سفر برگشته بود، پرسیدم چه وقت [از سفر] آمدید؟ دیدم یک نگاهی به من کرد، یک نگاه عاقل اندر سفیه! که به چه کار تو می آید جواب این سوال که من چه وقتی آمدم؟ بخصوص اینکه حال ایشان یک حال انقطاعی بود و اواخر عمرش بود، (ما نمی دانستیم اواخر عمر ایشان است، بعد از مدتی از دنیا رفتند و ما فهمیدیم که اواخر عمر بوده) ولی اینقدر منقطع شده بود که حتی این سوالاتی که ما در عرفمان عادی است [را نمی پذیرد] [این رفتار یعنی] این فرصت ضایع کردن است که [انسان این چنین سوالی] بپرسد. حالا در تعارفات و اعتبارات [پرسیدن چنین سوالاتی اشکالی ندارد] ولی برای کسی که حالش یک حال انقلابی اینجوری است، این سوال وقت ضایع کردن است. چه نفعی درش هست که من بدانم دیروز آمدی یا پریروز. چه فرقی می کند؟ هیچ اثری در وجود من ندارد.
من نمی گویم آدم آن تعارفات و ارتباطات را نداشته باشد ولی با افراد مختلف [به طور متفاوت رفتار کند.] حالا این سوال جایش بود در وقت بهتری مطرح شود. این وقت غنیمتی است و باید بهترین سوال را در آنجا پرسید. هر چند این [سوال نابجا] هم [سبب] یافتن این بود که هر سوالی را نباید انسان بپرسد. باید بداند چه وقتی چه سوالی کند، بداند در این وقت بهترین سوال چه سوالی است که بهترین استفاده را بکند. مگر انسان عمرش را از سر راه آورده که صرف هر چیزی بکند! صرف بما لا یعنی بکند، مگر جایز است که انسان هر کتابی را بخواند؟ مگر جایز است که انسان وقتش را با هر چیزی بگذارند؟ آدم عمرش و وقتش طلاست! الفرصة تمرُّ مرَّ الصحاب. داره با سرعت می گذرد.
اگر کسی ببیند چقدر سرعت عمر شدید است، آنگاه به هر چیزی سوال نمی کند. من وقتی کتاب را می خوانم، این خواندن من هم سوال است، سوال از کتاب است، اگر باور کردم که این کتاب جواب من را دارد، دقت کنید تعبیر قرآن را که می فرماید: «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ» [9]نگاه کند به طعامش وقتی که دارد می خورد، تعبیر در روایت آمده که ببیند که علمش را از چه کسی می گیرد.«مِن مَن یأخُذ» ؛ این که می فرماید علمت را از چه کسی می گیری ، این یعنی سوال را از کی میگیری و مبدأ سوال ، کسی که از او سوال می کنی، خود او در وجود انسان تأثیر دارد.
یک نکته ای را شهید مطهری در کتاب آشنایی با علوم اسلامی در جلد 1 که اشتباه نکنم، منطق و فلسفه را بیان می کند و در مقدمه ی آن می فرماید: انسان یک موجود زنده است و این موجود زنده، نظام فکری دارد که این نظام نیز خود موجود زنده است؛ وقتی یک مطلب جدیدی می خواند و یاد میگیرد و می فهمد، این مطلب جدید مثل غذا که وارد معده می شود، در معده قبل از اینکه وارد اعضاء برسد، هضم می شود و آماده ی جذب شدن می شود. هضم شدن یک فرآیند بسیار پیچیده است که باید خصوصیات آن را مثل رنگ ، طعام و شکل را از آن بگیرند و بعداز آن یک ماده ی خاص می شود که این ماده ی خاص در اعضاء و جوارح می رود، تا جذب شود.
در نظام علمی هم انسان باید همینطور باشد. منتها [این تفکیک] در معده خودش محقق می شود ولی در نظام انسان ما باید محقق کنیم. یعنی انسان باید یک دستگاه فکری داشته باشد که آن دستگاه فکری هر علم جدیدی که وارد می شود، هضم کند؛ [یعنی] آن نکاتی که قابل جذب نیست، از آن جدا شود آن چیزی که قابل جذب است را جذب کند.
هر چقدر انسان چیزی که در نظام علمی أخذ می کند، از کسانی که مطمئن تر اند باشد -مثل غذایی می ماند که صاف تر است- جذبش راهت تر است و هرچقدر از کسانی می گیرد که دور تر هستند -مثل غذایی است که با نظام جذب معده ناسازگار تر است- [جذبش سخت تر است] لذا حتی ممکن است معده را بیمار هم بکند و از کار بیندازد.
در این نگاه حواسمان باشد: اینکه به ما گفته اند، علم را ولو از سین طلب کنید و یاد بگیرد، این یاد گرفتن مال زمانی است که اینجا دسترسی به آن علم امکان پذیر نیست. آدم از آنجا دسترسی پیدا می کند لذا استاد برای انسان فقط استاد در نظام علمی نیست بلکه باید علم و عمل را القا بکند. هر استادی که نظام علم و عملش قوی تر است حتی اگر صرف میر است، حتی اگر صرف و نحو است، حتی اگر اصول است، فقه است، منطق است، فلسفه است! هر چه که هست! هر چقدر استاد بیشتر اهل علم و عمل باشد القائی که می کند با نظام هضم فکری ما نیز سازگار تر است. سؤال ما با جوابی که داده می شود، سازگار تر است.
پس انسان باید حواسش باید که علمش را از چه کسی اخذ می کند. «فلینظر الإنسان إلی طعامه[10]» به طعامش نظر کند، دقت کند تا اینکه «ممّن یأخذ علمه» علمش را از چه کسی می گیرد.
تا اینجا بحث سوال که همگانی شد و بعد هم برای انسان در همه لحظات.
قسمی از این سوال برای نظام علم است و قسمی هم سوالاتی است که انسان از خدا دارد. مثل دعا. بعضی ها هیچ دعایی ندارند، هیچ طلبی ندارند یعنی اگر با خدا راز و نیاز می کنند هیچ طلبی در وجودشان نیست. دو دسته این گونه اند: یک دسته دون دعا اند و یک دسته فوق دعا اند.
دسته ای که فوق دعا اند: در حالت دعا اینقدر جذب خدا می شوند که این جذبه آنها را از سؤال باز می دارد.
امام صادق علیه السلام فرمودند که حاجتی من را به سوی خدا خواند، وقتی دستم را به دعا برداشتم، جذبۀ ربوبی و آن حال ارتباط، من را از خواستنم دور کرد. یعنی یادم رفت. البته نه به معنای نسیان ما، منظور این است که آن جذبه من را مشغول کرد. یا اینکه حضرت فرمودند: «ما زلت أكرّرها (إیّاک نعبد) حتّى سمعتها من قائلها»[11]یعنی اینقدر این توجه زیاد میشود، از خود خداوند «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را میشنید.
یا مثلاً در عدة الداعی ابن فهد حلی به عنوان مَثَل نقل میکند که: کسی بود که نزد حاکم و شاه آن زمان میرود. مردم میدانستند که این فرد وقتی نزد شاه میرود، مورد استقبال شاه است. لذا حاجتهایشان را مینوشتند و در جیب او میگذاشتند. این فرد وقتی وارد بر آن شاه میشد، اینقدر رابطه شان گرم بود که یادش میرفت که مردم حاجاتی داشتند و به این سپرده بودند که او شفاعتی کند. ولی شاه میدانست که مردم حاجاتشان را از طریق این فرد میفرستند، لذا میگفت جیبهای این را خالی کنند و حاجات را در بیاورند و جوابهایشان را مینوشت و دوباره در جیب قرار میداد. آن فرد از آن جلسه که بیرون می آمد، آن موقع همۀ آن حاجتها اجابت شده بود و مردم می آمدند حاجاتشان را یکی یکی میگرفتند.
انسان گاهی به درگاه الهی که میرسد، آن جذبه، حالش را از سؤال باز میدارد. اما این حال کسی مثل ابراهیم خلیل است که میفرماید: «علمه بحالی کفی عن سؤالی[12]» دارد میبیند، چه سوالی کنم؟
اما این فوق سوال است. این شدت سوال است که از این سوال ظاهری لفظی و ظاهری گذشته است. میبیند سوالش وجودی است و عند الله این سوال وجودی اش را مشاهده میکند و میگوید وقتی این سوال وجودی هست و میبینم که خدا میبیند، دیگر گفتن لفظی، کمی کم لطفی است.
این فوق سوال بود، اما کسی دون سوال است. یعنی اصلاً چیزی برایش اهمیت ندارد؛ مهم نیست؛ طلبی ندارد. یک آدم لاابالی بی انگیزه است. آدم خمود است. یعنی اگر به او بگویند چه میخواهی، واقعاً نه حاجتی دارد، یا اگر هم حاجت داشته باشد، اینقدر نازل و بی ارزش است که آدم خجالت میکند.
کسی آمد نزد پیامبر اکرم (ص) – حالا جزئیاتش را یادم نیست – یک چیزی گفت، پیغمبر خوشحالش شد، قرار شد حاجتی از پیغمبر بخواهد. حاجتش این بود که یک گله گوسفندی به من بده. پیغمبر فرمود: کاشکی سوالی که این فرد دشت، مثل سوال عجوزۀ بنی اسرائیل، که از حضرت موسی خواست، میبود.
موسی علیه السلام وقتی میخواست هجرت کند و قومش را ببرد، خطاب آمد که آن جسد یوسف، که در نیل دفن شده را هم با خودش ببرد. جسد یوسف را پس از عزیزی مصرش، در نیل دفن کرده بودند تا این آب که عبور میکند، موجب برکت شود و همین طور هم بود. چون یوسف اینجا به ودیعه گذاشته شده بود، یوسف وصیت کرده بود بعد از من، من را کنار پدرم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، یعنی در بین المقدس ببرید تا آنجا دفن شوم. خب به موسی خطاب شد که جسد یوسف را ببرد. بعد پرسیدند که جسد یوسف کجای نیل است؟ چه کسی میداند؟ گفتند یک پیرزنی است، فقط او خبر دارد که کجای نیل است. پیرزن را احضار کردند، گفت من حاجتی دارم، اگر آن حاجت را قبول کنید، من هم حاجت شما را برآورده میکنم. گفتند حاجتت چیست؟ به موسی گفت: موسی من میخواهم در بهشت هم درجۀ تو باشم. موسی به قول ما به مِنّ و مِنّ افتاد که بالاخره این میشود یا نمیشود، چه جوری است، بالاخره توقع زیادی است، موسی نبی اولو العزم خداوند سبحان است، کلیم الله است. این پیرزن کجا بوده، چه کرده، چه شده که حاجتش را این قرار داده. خداوند فرمود موسی، خب اجابت کن، قبول کن، عیبی ندارد که! اگر این پیرزن به این رشد رسیده که این طلب را دارد، قبول کن. موسای کلیم قبول کرد با این شرط که در بهشت در معیت و ردۀ موسای کلیم باشد.
پیغمبر فرمود کاش این فرد، حاجت عجوزۀ بنی اسرائیل را داشت که معیت با من را میخواست. یعنی اگر کسی این رابطه را هم ایجاد کند، معیت با حضرات را هم بخواهد، حاجتش بشود، طلبش بشود، اجابت میشود. خیلی مهم هست ها. به ما درس میدهد. حاجتها و سوالاتتان را کوچک نگیرید ها! درست است که به ما گفتند که همۀ حاجاتتان را بخواهید. موسای کلیم از خدا خواست: خدا یا از شما چه بخواهم؟ حقیر؟ بعضی از چیزها کوچک است، رویم نمیشود. آنجا خطاب شد: موسی! ملح عجین و علف شاتت را هم از ما بخواه. «علف شاتک و ملح عجینک[13]» نمک سفره ات و علف برای گوسفندت را هم از ما بخواه. نگو اینها کوچک است. همه را بخواه. چون همه اش رابطه است. اما دغدغۀ انسان این ارتباط باشد. دغدغه اش عظیم باشد، نگاهش این باشد که اینها را هم بخواهد، اما اینها را هم در ارتباطی میبیند، بهانه ای است برای اینکه با خدا ارتباط برقرار کند. حتی در همین کوچکها با خدا ارتباط برقرار کند. آن رابطه اصل است. کوچک و بزرگ در آن رابطه دیگر مطرح نیست. آن رابطه عظیم است. آن معیت عظیم است. حالا بقیه اش دیگه بهانه ای است برای رفتن.
خب پس با این نگاه، انسان، سوال در وجودش خیلی باید باشد. هر مجلسی مناسب با آن مجلس سوال داشته باشد. اگر مجلس دعاست، سوالش از خداوند است؛ اگر مجلس علم است، سوالش از استاد است؛ اگر مجلس نظام تکوین و وجود است، سوال وجودی اش سعه دارد، همه چیز میخواهد، طلب دارد. هر جایی مناسب با مجلسش و مقامش و آنجایی که هست، طلب در وجودش هست. یخ نیست، خمود نیست، بی انگیزی نیست، افسرده نیست؛ بلکه گرم است، سر پا است، با انگیزه است.
علم دیگر جزء مراحل مهم است که شما دارید طی میکند. سوال داشته باشید. از استاد سوال بکنید. البته ادب سوال هم حتماً رعایت شود. همانطور که در کتابهایی که در ابتدای طلبگی میخوانید، مثل منیة المرید، این بحثها ها را خوانید. دراین کتابها اینکه رابطۀ با استاد باید چگونه باشد را بیان کرده اند. سماجت در سوال خوب نیست، اما سوال خوب است. ادب در سوال خوب است اما انسان بی ادبی نکند در سوال، به طوری که استاد را برنجاند. نه! آن خوب نیست. ولی باید جوری بکند که آمادگی برای جوشیدن فیض استاد برای خودش را داشته باشد. آن وقت به استاد هم گفتند، وقتی سوال ازت میشود، خوب جواب بده. بسیاری از کمالات، برای خود استاد، در سوال متعلمین باز میشود.یعنی آن کسی که در کلاسش سوال مطرح میشود، برای استاد، گشودن بابهایی است که قبلاً به این نرسیده بود. با این سوالها این افقها گشوده میشود. از آن طرف هم گفتند، اگر هم نمیدانید، جواب بدهید: نمیدانم! «لا ادری من العالم» یک موقع هست که میگوییم، لا ادری نصف علم است، بعد میگوییم خب الحمدلله ما خیلی لا ادری داریم، خیلی چیزها را نمیدانیم. من مثلاً در نجوم هیچ چیز نمیدانم، در پزشکی چیزی نمیدانم. هر کسی بیاید سوال کند، بگوید بیایید از من بپرسید، هرکسی سوال کند میگوید نمیدانم، این نصف علم بشود. نه! لا ادری من العالم. نمیدانم از کسی است که از تخصصش است. یک جلسه ای بود، دوستان متخصصان علوم پزشکی بودند، با تخصصهای مختلف، دانشگاه شهید بهشتی، دوره های ضیافت اندیشه بود، آنجا برایشان بحثی داشتم، گفتم یکی از چیزها این است که انسان در آن رشته ای که هست، چیزی را نمیداند و میداند که هم رشتۀ خودش در آن زمینه کار ویژه ای کرده، شاید پایان نامه و رساله اش در این موضوع بوده، لذا انسان، احاله اش میدهد به او. میگوید من این مسئله را که الان مریضم آمده، نمیدانم، شما به او رجوع کن. او کار ویژه کرده و بهتر میداند. گفتند حاج آقا! اگر همچنین حرفی بزنیم، دیگر مریض ها پیش ما نمی آیند. میگویند این بلد نیست، معلوم است که آن یکی بلد است. گفتم اگر فرهنگ درست بشود، تازه نشان داده میشود که این عالم است که ارجاع میدهد. نه آن کسی که وقتی هم نمیداند، یک جوری بالاخره سنبلش میکند که برود. که نگویند نمیداند. ما در نظام طلبگی به این، اشدّ ابتلاء را داریم. فکر میکنیم همۀ مسائل دین را چون طلبه ایم میدانیم. هر چه هم پرسیدند، جواب میدهیم.
من یادم نمیرود، یک بار در حرم امام رضا علیه السلام داشتم میرفتم، کسی آمد سوالی کرد، من آنجا ابتدا به ذهنم چیزی رسید، سریع جواب دادم، بعد یک دفعه این فرد که رفت، متوجه شدم این جواب صحیح نبوده. نمیدانید چه حالی پیدا کردم. شاید الان سالیانی از آن میگذرد، از آن چیزهایی که خیلی ذهن من را مشغول کرده و دائماً میگویم خدایا من چه جوری جبران کنم. با اینکه حالا آن هم یک سوالی بود که آن عبادت را آن جوری هم انجام میداد، غلط هم نبود ها، باطل هم نبود ها، اما جواب صحیح هم نبود و جواب صحیح جور دیگری بود. هنوزم که هنوز است، چند تا چیز است که ذهنم را مشغول کرده که دائماً یادم می آید یک حق الناسی است، یکی اش این است. میگویم خدایا من چرا زود جواب دادم و بعد فهمیدم این جواب اینجوری نبوده. شاید حالمم هم آن موقع مناسب نبود و داشتم به چیزی فکر میکرد و این بنده خدا آمد پرید وسط حال ما، من هم شیطان به ذهنم خطور داد و زود این جواب را دادم و او هم رفت. اما بعد فهمیدم که چقدر این کار من اشتباه بوده. این هم حق الناس است. مثل ضایع کردن استعدادها است دیگر. این فرد اگر آن عبادت را با شرائط صحیح ترش انجام میداد، باعث کمالش میشد، من با جواب ناقصم باعث شدم آن کمالِ کامل را به دست نیاورد. من مسئول نقص او هم هستم. پس در سوال جواب دادن حواسمان باشد «لا ادری من العالم» است. مِن العلم است. خود این علم است. پس حواسمان باشد اگر چیزی را نمیدانیم نترسیم که بگویند: ده بار سوال کردیم، گفت نمیداند! پس این بدتر از ماست!… عیب ندارد. آدم پیش خودش استعدادی را ضایع نکرده. حداقل ش این است که اگر اینجا نمیداند، ارجاع به عالم میدهد و میگوید مثلاً فلانی این را میداند. مثلاً من خودم در کتابشناسی خیلی ضعیف هستم، هر کسی سوال میکند میگویم واقعیتش من خیلی در کتابشناسی تخصصی ندارد، الان سالیانی است که در کتابفروشی ها نرفتم و خبر ندارم ولی فلانی، کتاب شناس خوبی است، میداند کتاب خوب چیست، به او رجوع کنید. خب ارجاع بدهد آدم. ارجاع دادن، ضایع نکردن است.
[1] حدیث عنوان بصری
[2] وسائل الشیعة ج۲۷ ص۱۷۲
[3] الرحمن 29
[4] جمعه 5
[5] جمعه 5
[6] نهج البلاغة، خطبه 205
[7] نهج البلاغة 457
[8] الرحمن 29
[9] عبس 24
[10] سوره عبس، آیه۲۴
[11] نور البراهين: 1/ 104 | رياض الأبرار في مناقب الأئمة الأطهار، ج2، ص: 149
[12] «حَسبی مِن سُؤالی عِلمُهُ بِحالِی» بحار الأنوار، ج ۷۱، ص ۱۵۵، ح ۷۰؛ میزان الحکمه، ج ۱۳، ص ۴۵۴، ح ۲۲۵۱۱.
[13] فيما أوحَى اللّه ُ إلى موسى عليه السلام : يا موسى ، سَلْني كلَّ ما تَحتاجُ إلَيهِ ، حتّى عَلَفَ شاتِكَ ، و مِلحَ عَجينِكَ . بحار الأنوار ج۹۰ ص۳۰۳/ عدة الداعي ج۱ ص۱۳۴/ وسائل الشیعة ج۷ ص۳۲